من دیالوگ آقای حسنی و خیلی خلاصه می نویسم و یه قسمتی از دیالوگ پریناز و کامل می نویسم، این قسمت توی یه پارک اتفاق میفته. اون آقا کلاهیه که نقشش و فرزاد حسنی داره توی پارک ساره که نقشش و پریناز ایزدیار داره رو می بینه خلاصه با کُلی پر حرفی مخش و به کار می گیره.
سفر به نهایت دور (Big Bang)
اشخاص بازی: کلاه بسر (فرزاد حسنی) ، ساره (پریناز ایزدیار) ، حسام (کامران تفتی) ، میشا (زری کریمی) جمشید (رامین سیاردشتی) ، پژمان (مجید آقا کریمی) ، سوگند (بنفشه نجاتی) ، روزنامه فروش (میلاد فیضی) ، کوروش (محمدرضا مالکی) ، دکتر ، پروفسور رضا ، صدای ربات (سجاد شهرابی) ، سرپرستار (بنفشه نجاتی) ، چشم ...
(یک پارک)
ساره در گوشه ای منتظر ایستاده. کسی وارد می شود. کلاهی به سر دارد، و یک کیفِ زنانه ی قهوه ای، و پوسیده...
فرزاد حسنی: ببخشید! یه دسته گُل ندیدی؟! میگم یه دسته گل ندیدی!! توی اون سطل آشغال یه دسته گُل بود که حدود چهارده هزار تومن می ارزید...
ساره با تلفن صحبت می کند (پریناز ایزدیار): نیم ساعتِ منو کاشتی! ... صبر می کردم؟! چجوری؟؟ ... بابا یه دیوونه کُلی بهم گیر داد... مملکتِ ... جهان سومی و نمیشناسی؟!! دختر بیشتر از پنج دیقه نمی تونه یه جا وایسه! آدم که نیستن از جنگل اومدن! همه رو عینِ لقمه می بینن! ... اعصابم و خرد نکن! می بینی ترافیکه زود راه بیفت. ... هه! دو هفته نشده خودت و نشون دادی... دقیقا! ... مُخ تو کله ت نیست. ... مدل لباس هستی باش آقای فشن! ... ششش ساکت! انقدر تند حرف نزن! ... صدات و واسه من نبر بالاها! خب؟! ... تو که ادعای روشنفکریت آدم و عالم و خفه کرده وقتی رفتار یه مردِ ایرونی و می کنی می خوام روت عُق بزنم اوووووع... میشنوی؟؟؟ حتی اونی که عاشقش بودم تو اوج سواد و تفکر بازم یه مردِ جهان سومی بود!
منبع: http://parinazizadyar.blogfa.com